Ivan Goncharov

 

آبلوموف . کار سترگ ایوان گنچاروف

دیباچه

انگیزه ی من از گفتگو پیرامون این داستان سترگ و آوردن بخش هایی از آن در اینجا به شور آوردن خواننده ی گرامی برای خواندن این کار بی مانند و شاید دست کم بهره گرفتن از آن پاره هایی که در اینجا پیش روی او گذاشته خواهد شد، است. همین که او از نوشته های پیش رویش چیزی بیاموزد یا در او انگیزه ای شود برای اندیشیدن بهتر مرا بس است.

پیش از آنکه به نویسنده ی داستان، تکه های پراکنده ای از داستان و پاره هایی پیرامون داستان پرداخته شود، بایسته است که این نکته را یادآوری و بر آن پافشاری کنم که یک برگردان بسیار زیبا، روان و گویا خود از هنرهاست، چرا که برگرداننده ی بسیار توانا شما را با خود به جهان زیبای کار آفریده شده ی نویسنده میبرد و شما بی آنکه زبان نویسنده را بدانید از اندیشه ی بی مانند او بهره میبرید. همان کاری که برگرداننده ی گرامی سرکار سروش حبیبی در اینجا انجام داده است.

هر آن چیزی که اینجا آورده خواهد شد برداشت یا بازگفتن بخش های گوناگون نوشتاری است که با نام برگردان داستان آبلوموف در یک جا به چاپ رسیده است، تنها شاید در جاهایی سبک نوشتاری شماری از نوشته ها با پسند من دگرگون شود.

سرگذشت نویسنده

آبلوموف نامدارترین و کامرواترین آفریده ی گنچاروف (1812-1891) است. این داستان پنداره ای نو به داستان نویسی جهان افزود و آن چیزی نیست جز پنداره ی آبلوموویسم. آبلوموویسم واژه ای برای شناساندن ویژگی های گونه ای روانی یک نفر و یا مردمان یک کشور یا یک گروه است که آن چیزی نیست جز ناتوانی و سستی درمان ناپذیر منشی که دارنده ی نیروی خواستن و خودباوری نیست. گنچاروف خود در جایی می گوید: آیا من نبودم که رخوت و وارفتگی اجتماع کهن را به زبان داستان بیان داشتم؟

گنچاروف هفت ساله بود که پدرش را از دست داد. مادر او به یاری پدرخوانده اش بهترین ابزارهای آموزش را برای او فراهم کرد. او در دانشگاه مسکو دانش آموخت. آنهم در زمینه ی فرهنگ نوشتاری و زبانهای بیگانه. هر چند پس به پایان رساندن دانشگاه با بی پروایی خود را شهروند آزاد این جهان خواند ولی شتابزده از آزادی خود چشم پوشید و به زندگی یکنواخت کارمندان دستگاه دیوان سالاری را برگزید. هر چند نباید فراموش کرد که همین پیشه اش زمان خوبی برای او فراهم کرد که به کارهای فرهنگی خود بپردازد و اندیشه های خود را برای داستان نویسی بپروراند.

گنچاروف چه در کارها و چه در رفتار خود در برابر مردمان روسیه هرگز گرایشی به اندیشه های گزافه ی استوار و بی گمان نداشت با اینهمه درون مایه ی کارهایش را از زندگی روزمره می گرفت و دارای ارزشی راستین و نه انگارین بودند. خود می گوید در شماری از دیدگاه ها به مانند آزاد کردن بندگان، بایستگی بهبود روشهای آموزش و پرورش، زیان هرگونه از ستم و سد کردن راه پیشرفت و دیگر با آنها هم داستان هستم ولی هرگز به آن اندازه از شور و آرزومندی به آرمان شهری که از روان جامعه گرایی برابری آرمانی جان می گرفت و اندیشه ی جوانان دیگر را به خود سرگرم کرده بود نرسیدم.

گنچاروف پس از بخشیدن زمین هایش به خانواده ی پرستار و پیشکارش که سالها پیش مرده بود در بی همسری و تنهایی در سال 1891 درگذشت. او بویژه به سرپرستی بر بازماندگان پیشکارش و پرورش آنها دلبستگی نشان میداد.

پاره هایی آموزنده از داستان

پیرامون داستان

او از توانگران میان مایه و دیگرگونه در سنجش با توانگران شهری و شهرستانی های با جایگاه بالا. او از زمین دارانی است که نه داراییشان چندان کلان است و نه پرورششان چندان درخشان. ابلوموف نماینده ی گروه مردمی خود و زمان خود است. من را به یاد شماری از کسانی می اندازد که در زمان کودکی در رامسر دیدم دست کم آنهایی که هنوز خود را از توانگران می دانستند ولی نه پرورش و منش درخوری داشتند و نه دارایی کلانی. تنها انگاره ای از بزرگی را در چنته داشتند میان مایگانی خود بزرگ بین.

جین هریسن می گوید که گنچاروف نیز به مانند تورگنیف برای بیدار کردن روسیه از خوابزدگی و سستی چشم آرزو به باختر داشت. ابلوموف با همه ی کاستی هایش ما را به سوی خود می کشد. گونه ای خوشایند است و روانی نیک نهاد دارد. هنگامی که داستان را تا پایان می خوانیم خود را نه تنها به اندازه ی یک آموزه ی منش شناسانه (اخلاقی) در جهان بیرونی ژرف تر می یابیم افزون بر آن یک زندگی راستین را دریافته، شناخته و زیسته ایم.

ماجرای اندوه بار ابلوموف سوگنامه ی مردم روی زمین است و بیهوده نیست که گاه آن را هملت روسی نامیده اند. ابلوموف ماجرای ناتوانی روانی پاک و زیبا ست که گمان پردازی ها و پندار بافی های آن در زندگی بیرونی با شکست روبرو میشود. ولی زیبایی ویژه و کمیاب آن در همین نمود از ماجرای زندگی او نهفته است. (نیکلای آندریف)