پرهام ناصح پور . وجاهت توفیقی

نگاره ی نوزادی من در آغوش مادرم


پراکنده گویی هایی از سرگذشت من


دیباچه

زمانی که یاد گرفتم چگونه بخش پارسی تارنمایم را راه اندازی کنم این اندیشه در من زنده شد که می توانم اندیشه ها، نگره ها، دیده ها و شنیده های خود را از این راه در دسترس دیگران جای دهم با این آرزومندی که هم سخن خود را گفته باشم و هم که شاید از میان آنها سخنی سودمند بیرون آید. یکی از زمینه هایی که همیشه اندیشه ی من را به خود سرگرم کرده است دیده ها و شنیده های زندگی من و بویژه بخشی از آن که در پیوند با موسیقی است. می دانم که این نوشتار آمیزه ای از تلخی ها و شیرینی ها خواهد بود و اینکه آشکارا خوشایند بسیاری نخواهد بود. هر چند خواست من بدگویی از کسی نیست ولی یادگارهای تلخ هم بخشی از زندگی هر کسی است و من دوست ندارم که اینجا دچار خود سرکوبی در گفتارم شوم هر چند تلاش خواهم کرد که راه میانه را پیشه کنم. دوست دارم که اینجا پافشاری کنم که این رُویه از تارنمای من بخش ویژه ای برای سخن گفتن از اندیشه ها و دیده ها و شنیده های من از زندگی است و اینکه گزینش آن سخنانی که در اینجا آورده خواهد شد بر پایه ی خواست من است و می دانم که برای بسیاری شاید پذیرفتنی نباشد که من نام مردمان را اینجا آورده ام همان است که هر آنکس که دریافتی از نادرستی در نوشته های من دارد آزاد است که برای من بنویسد و سخنان من را زیر پرسش برد.

یک زمینه ی بسیار مهین که انگیزه ی من در سخن گفتن از چگونگی رفتار مردمان با یکدیگر است پی آمد های چنین رفتارهایی است. افزون بر ناسازگاری چنین رفتارهایی با خوب منشی، جای پای چنین رفتارهایی در پدید آمدن و ریخت پذیری سرشت کسی است که با او چنین رفتارهای ناشایست و ناپسندیده ای شده است. شوربختانه بسیاری هنوز نمی دانند و یا از روی بدخواهی نمی خواهند بدانند که با رفتار و گفتار ناخوشایند خود چه جای پای بدی بر روان و اندیشه ی دیگران می گذارند. و اینکه چرا ارزشهایی چون همبستگی، همدردی با دیگران و هم ارج نهادن کم رنگ تر می شوند برای اینکه تنها ما کامیاب، پیروز و یا چیره شویم یا دست کم اینگونه به دید آید که این ما هستیم که کامیاب شده ایم و یا تنها خشم فروخورده ی خود را که ریشه در جای دیگری دارد بر سر دیگران تهی کنیم، بنامیدش آسودگی خود به ارزش آسیب زدن به دیگری. اکنون می خواهد این رفتار ناخودآگاهانه و یا خودآگاهانه روی دهد.


آغاز راه

من در روز بیست هفت مرداد سال دو هزار و پانسد و سی و پنج چشم به جهان گشودم یا بر پایه ی نگره ی اندیشمند آلمانی مارتین هایدگر به این جهان پرتاب شدم. او پرتاب شدگی را برای چشم به جهان گشودن به کار می برد زیرا که این ما نیستیم که می گزینیم که به این جهان درآییم ونکه ما به این جهان آورده می شویم. در آغاز برای گزینش نام من هماهنگی ای میان پدر و مادرم نبود همان است که پیش از آنکه نام من برای گرفتن شناسنامه گزیده شود مادرم مرا مستان نامید تا اینکه نام پرهام که آن را نیز مادرم پیشنهاد داده بود پذیرفته شد و در روز چهاردم آذر همان سال برای من شناسنامه گرفته شد. همین چند ماه که مرا مستان نامیدند انگیزه ای شد که تا سالها من را همچنان مستان بنامند چنانکه نخستین آموزگار تار من و دوست خانوادگی پیشین ما سرکار زیداله طلوعی مرا همچنان مستان می نامد و یادم می آید پس از نزدیک به نه سال که سرکار محمد رضا لطفی به میهن بازگشت در نشستهای آموزش تار که در آغاز تک به تک نبود هنگام نواختن من که می شد می گفت خب مستان تو بزن یا چیزی به مانند آن و برادر بسیار دوست داشتنی مادرم سیف اله توفیقی مرا به شوخی مستان قلی می نامید. و در پایان اینکه بسیاری از دوستان و خویشاوندان نیز تا سالها مرا مستان می نامیدند.

پیش از آنکه به دنباله ی سرگذشتم بپردازم همانگونه که در سرگذشت هنری پدرم آمده است محمد رضا لطفی میانجی پیوند زناشویی پدر و مادرم بود. در تهران با پدرم در آموزشگاه موسیقی ملی به سرپرستی محمد علی امیر جاهد آشنا شده بود و پیش از آن در گرگان از کودکی با مادرم وجاهت توفیقی آشنا بود زیرا که پدر ایشان فرج اله لطفی و پدربزرگم لطفعلی توفیقی زمانی با هم پیوند برادری بسته بودند و پیوندی بسیار نزدیک با یکدیگر داشتند. همان است که یکی از گواهان پیوند زناشویی پدر و مادرم سرکار فرج اله لطفی پدر محمد رضا لطفی بوده است. شاید دانستن این نکته نیز دلکش باشد که پدر محمد رضا لطفی آموزگار موسیقی دبستان مادربزرگم بوده است همان زمانی که آموزش موسیقی بخشی از برنامه ی آموزشی دانش آموزان شده بود و نکته ی پایانی اینکه ایشان نیز به مانند پدر و مادربزرگم از آذربایجانی های کوچ کرده و بازگشته به ایران بودند که در پایان کوچشان شهر گرگان را برای ماندن برگزیده بودند.


آغاز آموزش موسیقایی من در نزد هنرآموزان

از آنجایی که پدرم در کانون چنگ نیز به آموزش آواز می پرداخت و آنجا سرکار محمد رضا درویشی آموزش موسیقی به کودکان به روش کارل اُرف را راه اندازی کرده بود، پدرم خواست که ما نیز در نزد ایشان چنین برنامه ی آموزشی را به پایان بگذرانیم. در آنزمان مادرم آبستن بود و با دشواری بسیار ما سه برادر را به کانون چنگ می برد و آنجا شکیبایی می کرد تا که کار ما به پایان برسد و سپس به خانه برگردیم. کانون چنگ در خیابان کاخ کوچه ی دمشق جای داشت و ما در قیطریه بودیم. هر چند درون مایه ی آموزش، همگونی آنچنانی با موسیقی ایرانی نداشت ولی اینکه کودکانی در زمان کوتاه یاد بگیرند چگونه سازهایی را بنوازند و افزون بر آن با هم همنوازی کنند پدیده ای بسیار شگفت انگیز است و برای من زمانه ی خوشی بود چه بودن در کانون چنگ و شنیدن آوا و نوای موسیقی از اتاق های گوناگون و چه گذراندن زمان خوش در کنار کودکان دیگر. باید گوشزد کنم که سر کار محمد رضا درویشی آموزگاری مهربان و شکیبا بودند همان است که به ما هم خوش می گذشت. هر چند که ایشان در سالهای پسین زندگیشان به مردم دیگری دگرگون شدند و سخنانی گفتند و رفتارهایی از ایشان سر زد که آنچنان زیبا نبود. برای نمونه ایشان در نوشتار نگاه به باختر که بخشهایی از آن به روشنی آگاهی بخش است ولی آنجایی که ایشان درباره ی ردیف و موسیقی دستگاهی سخنانی گفته اند ره به ترکستان برده اند. اینکه ایشان می اندیشیدند که تنها سرکار مجید کیانی است که ردیف را دریافته است یکی از آن گزاره های بسیار کم مایه ی ایشان است. مگر ایشان خود ردیف را آنچنان دریافته اند که داوری کنند که بهتر گوارش کرده و چه کسی کمتر؟! من در اینجا در جای جای نوشتارم به الگوهای پنداری و رفتاری مردمانی که به گونه ای بخشی از سرگذشت من بوده اند خواهم پرداخت. و تلاش خواهم کرد هم به فزونی ها و هم به کاستی ها بپردازم. نه اینکه خود پاک و به دور از رفتارهای نابهنجار باشم ولی نمی خواهم از روش روان در فرهنگ ما که تنها به ستایش از دیگران و چه بسا چاپلوسی دیگران می پردازیم پیروی کنم. خواست پایه ای من تنها زیر پرسش بردن چنین الگوهای رفتاری است و این پدیده که چگونه می شود که مردمانی با کمی دگرگونی در زندگیشان خود را گم می کنند و از خود بیرون می شوند. پس از پایان آموزش و هنرنمایی شاگردان در کانون چنگ، شماری از آموزگاران نزد گروه شاگردان می امدند و پاره هایی موسیقایی را با ساز خودشان می نواختند تا ما با این سازها آشنا شویم که سرانجام بدانیم چه سازی را دوست داریم یاد بگیریم. من ساز تار را و برادرهایم یکی تنبک و دیگری سنتور را برگزیدیم. ناگفته نماند که جز ما تا آنجا که به یاد دارم مانده ی هنرجویان سازهای باختر زمین را برگزیدند.


آغاز یادگیری تار

پس از پایان آموزه ی کارل اُرف که من ساز تار را برای آموزش پسندیده بودم. پدرم بسیار دوست می داشت که من نزد سرکار محمد رضا لطفی تار را آموزش ببینم، ولی ایشان گفتند ناصح جان بگذار مستان کمی بزرگتر شود سپس او را برای آموزش پیش من بیاور، او هنوز بسیار کوچک است، هر چند من آن زمان نزدیک به هشت سالم بود. روزی پدرم با یک ساز کوچک کهن که با رنگ بسیار تیره پوشیده شده بود به خانه آمد و من از شادمانی سر از پا نمی شناختم. سازی کهن با کاسه ای کوچک ولی با دسته ای نه چندان کوتاه. مادرم می گوید که این ساز را نخست سرکار محمد رضا لطفی برای پسرش امید خریداری کرده بود. گویا ساز نزد ایشان می شکند و آسیب بدی می بیند همان است که ایشان ساز را می دهد که نوسازیش کنند و سپس به پدرم می فروشد. نمی دانم که آیا سازی که من دارم همان است یا نه ولی سازی بسیار آسیب دیده است. من چندین سال پیش کنجکاو شدم که از پیشینه ی این ساز بدانم و از آنجایی که دیگر پیوند ما با سرکار محمد رضا لطفی بریده شده بود از امید گرامی خواهش کردم که درباره ی این ساز از پدرشان بپرسند و ایشان در پاسخ گفته بودند که هیچ گاه سازی به ناصح پور گرامی نفروخته اند. دیگر نمی دانم چه بگویم ولی مادرم در بیشتر داستان ها یاد داشت بسیار خوبی دارد. روی هم رفته پدرم همیشه دوست داشت سازهای خوبی داشته باشد و از آنجا که خود سازشناس نبود از دوستانش و کسانی که به آنها باور داشت درخواست می کرد که برایش ساز خوبی فراهم کنند ولی شوربختانه در بسیاری از نمونه ها ساز خوبی خریداری نمی شد که بخش بزرگی از این رویدادها ریشه در ساده دلی پدرم داشت و دوست و نادوست را نمی شناخت. چند بار به سرکار محمد رضا لطفی که آنزمان کهن ترین و نزدیک ترین دوستش بود گفته بود که دوست دارد تار یحیی داشته باشد ولی با پاسخ نه چندان زیبای ایشان روبرو شده بود که ناصح جان تار یحیی را برای چه می خواهی و هم برای من نیز از او چنین درخواستی داشت ولی ایشان کم مهری کردند، زیرا پدرم برای ایشان در دوستی کارهای بسیار ارزنده ای کرده بودند و از سویی دیگر من فرزند دختر دوست بسیار نزدیک پدرشان نیز بودم. اکنون می پردازیم به دنباله ی داستان یادگیری تار.

سرانجام اینکه پدرم من را نزد سرکار زیداله طلوعی برای آموزش تار می برد. آن زمان هنوز کانون چاووش باز بود و من به آنجا برای آموزش می رفتم. خواهر سرکار لطفی آنجا دبیر کانون بودند و کارهایی چون پذیرش هنرجویان و مانند آن را انجام می دادند. شوربختانه از ایشان یاد داشت بسیار خوبی ندارم به گونه ای که گاه به گاه سخن نیش داری می گفتند. خوب است اینجا یادآوری کنم که هر چه پدر سر کار محمد رضا لطفی از مردمان خوشایند و خوش برخورد روزگار بودند ولی همسرشان زبان تلخی داشتند و این تلخ زبانی در شماری از فرزندان نیز ریشه در پرورش ایشان داشت. بهر روی من آموزش تار را نزد سرکار زیداله طلوعی آغاز کردم. در آغاز کمی از دانش نوانگاری برایم گفتند و سپس آموزش های پایه ای تار و پس از آن نخستین آموزش های نواختن موسیقی بر روی تار به سبک هنرستان موسیقی را به من اموختند . یادم نیست در چه زمانی از آموزش بود که دیگر کانون چاووش بسته شد و آموزش تار به خانه ی ایشان در خیابان اندیشه ی سوم جا به جا شد. هر چند بسیاری ایشان را در آموزش کمی تند خوی می دانند دست کم با من مهربان بودند شاید برای اینکه دوست خانوادگی ما بودند و شاید هم من شاگرد بی آزاری بودم نمی دانم. روزی در زمان پس دادن آنچیزی که یاد گرفته بودم برق رفت و من در آن تاریکی دنباله ی آهنگ را بی اینکه به نوا نگاری نگاه کنم نواختم و برای ایشان بسیار خوشایند بود همان است که مهربانی کردند و داستان را برای پدر و مادرم بازگو کردند. در دنباله ی آموزش تار نزد ایشان پس از آموزشهای نخستین به سبک هنرستان موسیقی ایشان به آموزش پاره های آهنگین پیشرفته تر و سپس آموزش ردیف میرزا عبداله پرداختند.

خوب است گوشزد کنم که در آن سالها جا به جایی و همراه داشتن ساز جرم و بزه به شمار می آمد و اگر شما را می گرفتند در بسیاری از زمانها سازتان را می شکستند و هم که خودتان را بازداشت می کردند، همان بود که ما نزد آموزگارمان بی ساز می رفتیم و آنجا سازی بود برای شاگردان که بتوانند بی دردسر آموزش ببینند.

یک پیش آمد که یادآوری آن را بایسته می بینم اینست که آماده کردن یادگرفته ها در هر هفته مرا از زمانی به پس کلافه کرد که ریشه ی آن را در جای دیگری روشن خواهم کرد همان بود که ناگهان با خود اندیشیدم که دیگر آموزش سازم را دنبال نکنم و سالهای پس از آن روزی سرکار زیداله طلوعی در خانه ی ما بهمراه خانواده میهمان بودند و در هنگام همراهی شان به بیرون از خانه، در زمان جدا شدن، ایشان به من گفتند مستان نمی خواهی آموزش تارت را دوباره از سر بگیری؟ و من هم از روی روی دربایستی و اینکه ایشان چنین پیشنهادی را می دهند نتوانستم نه بگویم و دوباره نزد ایشان برای آموزش تار رفتم. و چه خوب که چنین شد و من دوباره آغاز به یادگیری بیشتر تار کردم و برای چنین کاری سپاسگزار ایشان هستم.

یک داستان کوتاه نیز شاید بد نباشد که اینجا گفته شود. همانگونه که پیش از این گفتم پس از بسته شدن چاووش من به خانه سرکار زیداله طلوعی می رفتم و برادرم پویان نزد سرکار مجید کیانی و آنهم در همان ساختمانی که زمانی کانون چاووش در آن جای داشت سنتور می آموخت. از آنجایی که روز آموزش ما یکی بود سوار زمین پیماهایی که به پیچ شمیران می رفت می شدیم و من در ایستگاه اندیشه ی سه پیاده می شدم و او در پیچ شمیران، پس از پایان آموزش پیش من می آمد و در پایین ساختمان با کودکان همسایه بازی می کرد تا من کارم به پایان برسد و از آنجا دوباره با هم به تجریش آمده و از آنجا به خانه می رفتیم. اکنون که سخن از سرکار مجید کیانی به میان آمد خوب است بگویم که ایشان به مانند بسیاری از آموزگاران زمان ما و چه بسا آموزگاران این روزگار مردمی سخت گیر بود و نمی توانست دریافت کند که چگونه با یک نوجوان می توان کار کرد آنهم زمانی که موسیقی دستگاهی ایران به خودی خود از سویه های گوناگون زیر پرسش بود و بسیاری چشم دیدنش را نداشتند. ایشان روشی داشتند که پس از چند نشست از شاگرد می خواستند که گوشه های یادگرفته شده را از نو پشت هم بنوازند و شاگردی که گوشه ای را از یاد برده بود باید از نو دستگاه را آغاز می کرد و آن شد که پس از چند بار که چنین پیش آمدی روی داد برادرم را دیگر برای آموزش نپذیرفتند. شوربختانه ایشان در موسیقی دستگاهی هم دارای اندیشه ی خشک و بسته ای بودند و همین اندیشه کار را به جایی رساند که به نادرست می اندیشیدند که ایشان تنها کسی هستند که موسیقی دستگاهی ایران را دریافته اند و به ژرفای آن پی برده اند و همان شد که برای نمونه با سنتور آواز و سازهای دیگر را نیز آموزش می دادند و از سویی دیگر هم آلوده ی دستگاه چیره شدند و موسیقی را با آیین آسمانی آمیختند و کارهایی کردند که آنچنان شایسته نبود. وگرنه برای نمونه گنجینه ی سازی میرزاعبداله را با سنتور زیبا نواخته اند.

یک داستان کوتاه نیز شاید بد نباشد که اینجا گفته شود. همانگونه که پیش از این گفتم پس از بسته شدن چاووش من به خانه سرکار زیداله طلوعی می رفتم و برادرم پویان نزد سرکار مجید کیانی و آنهم در همان ساختمانی که زمانی کانون چاووش در آن جای داشت سنتور می آموخت. از آنجایی که روز آموزش ما یکی بود سوار زمین پیماهایی که به پیچ شمیران می رفت می شدیم و من در ایستگاه اندیشه ی سه پیاده می شدم و او در پیچ شمیران، پس از پایان آموزش پیش من می آمد و در پایین ساختمان با کودکان همسایه بازی می کرد تا من کارم به پایان برسد و از آنجا دوباره با هم به تجریش آمده و از آنجا به خانه می رفتیم. اکنون که سخن از سرکار مجید کیانی به میان آمد خوب است بگویم که ایشان به مانند بسیاری از آموزگاران زمان ما و چه بسا آموزگاران این روزگار مردمی سخت گیر بود و نمی توانست دریافت کند که چگونه با یک نوجوان می توان کار کرد آنهم زمانی که موسیقی دستگاهی ایران به خودی خود از سویه های گوناگون زیر پرسش بود و بسیاری چشم دیدنش را نداشتند. ایشان روشی داشتند که پس از چند نشست از شاگرد می خواستند که گوشه های یادگرفته شده را از نو پشت هم بنوازند و شاگردی که گوشه ای را از یاد برده بود باید از نو دستگاه را آغاز می کرد و آن شد که پس از چند بار که چنین پیش آمدی روی داد برادرم را دیگر برای آموزش نپذیرفتند. شوربختانه ایشان در موسیقی دستگاهی هم دارای اندیشه ی خشک و بسته ای بودند و همین اندیشه کار را به جایی رساند که به نادرست می اندیشیدند که ایشان تنها کسی هستند که موسیقی دستگاهی ایران را دریافته اند و همان شد که با سنتور آواز و سازهای دیگر را نیز آموزش می دادند و از سویی دیگر هم آلوده ی دستگاه چیره شدند و موسیقی را با آیین آسمانی آمیختند و کارهایی کردند که شایسته ی موسیقی دستگاهی ایران نبود. ولی اینجا باید یادآوری کنم که گنجینه ی سازی میرزا عبداله را که با سنتور نواخته اند زیباست.


یک داستان نا خوشایند که زندگی من را دگرگون کرد

پدیده ای ناخوشایند که بخش بزرگی از زندگی من را زیر سایه ی خود برد و به گونه ای تباه کرد سخت گیری و ناکاستی گرایی در پندار و کردار بود که همچنان نیز با آنکه به آن آگاه شده ام چنان در من ریشه دوانده است که با آنکه توانسته ام تا اندازه ای بر آن چیره شوم همچنان بود چنین پدیده ای در زندگی من دریافت می شود. ریشه ی آن باید در دوران کودکی و در دنباله ی آن در نوجوانی و جوانی من جستجو کرد. زندگی در سپهری که همراه با سرزنش و نبود دریافتی از آرامش، آسایش و بی هراسی باشد چه در درون خانواده و چه بیرون خانواده سرانجامی جز از دست دادن خودباوری و این دریافت که هیچ چیز چنین نمی ماند که هست و شاید هر آن، آرامشی که دیده می شود به آشفتگی و ناآرامی دگرگون شود، شما را وادار می کند تا جایی که در توان دارید به گونه ای رفتار کنید که انگیزه ای برای سرزنش و خرده گیری به دیگران ندهید. همان است که در دام یک سخت گیری بی پایان گرفتار می شوید و هر آن اندازه هم که تلاش می کنید باز یک بهانه برای پیدا کردن کمبود و یا کاستی در شما پیدا می شود ولی نه شما توان آن را دارید که خود را این سپهر برهانید و نه آن کسانی که چنین رفتاری از آنها سر می زند آگاه به آن هستند و چه بسا پیش خود می اندیشند که آنها کار درست را انجام می دهند و خواست آنها به هنجار است.

شاید یکی از پاره های سازنده ی این سپهر شکننده را دست کم در خانواده، سخت گیری پدرم بدانم که ریشه در پرورش مادرش داشت. او به گونه ای شگفت انگیز زنی سخت گیر و تلخ بود و هم که بیماری قند داشت. از خانواده ای توانگر می آمد که پس از مرگ پدرش با گذر زمان به پیسی افتاده بودند. همان بود که این رویدادها روی هم رفته از او مردمی تلخ و تنها در اندیشه ی آینده بودن ساخته بود و برای او اکنون و خوش بودن چنان جایگاهی نداشت و تا جایی که توانست به پدرم که فرزند بزرگ خانواده بود سخت گرفت و با آنکه پدرم بی دردسرترین فرزندش بود توانایی های او را نادیده می گرفت و همیشه در تلاش بود با خودکامگی روش زندگی خود را به او نیز بپذیراند. روشن است با این که پدرم در برابر چنین اندیشه ای جای داشت ولی ناخواسته و نادانسته الگوی اندیشیدن او نیز زیر سایه ی چنین سپهری ریخت می پذیرفت. همان است که در آینده نیز بسیاری از الگوهای رفتاری را با خود به همراه داشت و نادانسته تلاش می کرد در خانواده ی خود نیز پیاده کند. باید یادآوری کنم که روشن و آشکار گویی من نمی تواند بهانه ای باشد در دست آنانی که دوست دارند خوبی های پدرم را نادیده بگیرند اگر او بهترین پدر و همسر نبود ولی برای دیگران بی دودلی بسیار کارهایی کرد که باید برای خود و خانواده اش می کرد. و روشن است که رفتار دیگران نیز آشکارا در ریخت پذیری الگوی پندار و رفتار من کارا بوده است. در این باره در جاهای دیگر نوشتارم دوباره گفتگو خواهم کرد.

این شد که بسیاری از آن خواستهایی را که داشتم و انجامشان شدنی بود برای من نا شدنی شد. برای نمونه دوست داشتم نوشتارهای بسیاری بخوانم ولی تنها به مانند یک آرزو می ماند. برایم آماده کردن آن چیزهایی که یاد گرفته بودم و باید روی آنها کار می کردم اگر کاه بود به کوهی دگرگون می شد. و این روش زندگی کردن گام به گام خودباوری مرا کم می کرد و از من انگاره ای از یک مردم ناتوان در اندیشه ی من پدید می آورد و از سویی دیگر سپهر چیره بر درون و بیرون خانواده نیز این انگاره را پررنگ تر و ژرف تر می نمود. نه که نبودند کسانی که به من دلگرمی بدهند ولی سرزنش ها و سخت گیری ها و کوچک شمردن ها چنان بسیار بودند که پشتیبانی ها و دلگرمی ها به مانند ستارگان شب سیاه بودند. ریزه نورهایی در برابر سیاهی بی کران. این بخش را اینجا آوردم که هم روشنگری کنم چون می دانم که بسیاری هنوز گرفتار چنین الگوی پندار و رفتار هستند و هم که در دنباله ی سرگذشتم جای پای آن بارها و بارها دیده خواهد شد.


آموزش تار نزد سرکار حسین علیزاده

در آن بازه ی زمانی که دیگر من آموزش تار را رها کرده بودم و برای خودم می نواختم سر کار حسین علیزاده به ایران بازگشتند همان شد که پدرم بسیار دوست داشت که من نزد ایشان نیز آموزش ببینم. ولی پیش از پرداختن به آموزش تار نزد ایشان یک دیباچه ای از رویدادهای در پیوند با ایشان را اینجا خواهم آورد. یکی از شاگردان سرکار زیداله طلوعی به میانجی گری ایشان با خانواده ی ما نیز آشنا شد که این آشنایی پس از گذر زمان به یک دوستی بسیار خوب دگرگون شد. در آن زمان سرکار حسین علیزاده به کشور آلمان کوچ کرده بودند و همچنان در پیوند با پدرم بودند. زمانی که دوست خانوادگی ما سرکار فرهنگ فیروزی برای گردش به آمریکا می رفت هم سرکار زیداله طلوعی و هم پدرم از ایشان درخواست کردند که در درنگی که در اروپا خواهند داشت با سرکار حسین علیزاده نیز دیداری داشته باشند و از چند و چون زندگیش آگاه شوند. این کار انجام شد و نیز اندازه ی خوبی از پول به ایشان پیشکش کردند و این دیدار انگیزه ی آشنایی این دو کس شد. تا اینکه سرکار حسین علیزاده به ایران بازگشتند. پس از بازگشت نیز دوست گرامی ما با دوست دیگرش سرکار مستشاری کمک های فراوانی به سرکار حسین علیزاده کردند از خرید خانه بگیرید تا بسیاری از کمک های دیگر. دوستی ما با سرکار فیروزی همچنان پایدار بود که کم کم دوستی سرکار زیداله طلوعی با ایشان کمرنگ تر می شد. نمی دانم برای چه، برای اینکه نوازنده ای نام دار تر در زندگیشان پدیدار شده بود یا که سرکار حسین علیزاده به گونه ای زیر پای این دوستی را نا استوار می کرد؟1 روزی در خانه ی این دوست بودیم که ناگهان سرکار زیداله طلوعی در زدند و زمانی که به درون شدند دیدند که ما هستیم و سرکار حسین علیزاده و میهمانان دیگر. گفتند که در این نزدیکی بودند و با خود اندیشیدند که خب شاید بد نباشد سری نیز به دوست خود بزنند و از نبودن در میان میهمانان فراخوانده شده شگفت زده و روش است که دلخور شدند و در جا چیزی گفتند که بسیار به جا بود. گفتند نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. خوب است یادآوری کنم که سرکار زیداله طلوعی به دوستمان کمک کرده بود که یک تار یحیی داشته باشد. هر چند که یادم است سرکار حسین علیزاده به گونه ای شاید نه چندان خوشایند یحیی بودن ساز را زیر پرسش بردند. دوستی ما ولی همچنان پایدار بود و روز به روز ژرفتر می شد به گونه ای که ایشان یک بار گفتند که من برای پرهام تار یحیی خواهم خرید. اکنون می پردازم به آموزش تار نزد سرکار حسین علیزاده و پس از آن به پایان رسیدن دوستی ها و رویدادهای دیگر.

پدرم از آغاز بازگشت سرکار حسین علیزاده به ایران تلاش بسیاری کرد که من نیز نزد ایشان آموزش ببینم ولی ایشان همچنان سرگرم بودن به کارهای هنری و دیگر کارهارا بهانه می کردند و من را نمی پذیرفتند. شاید هم گرفتاری بسیار داشتند ولی از آنجا که شماری از دوستانمان یکسان بودند به گوشمان رسیده بود که ایشان آموزش موسیقی را آغاز کرده اند و یا اینکه به دوستی آموزش می دهند که به روشنی آینده ای برای نوازنده شدن ندارند و این داستان ما را بسیار شگفت زده کرده بود. بهر روی پس از ماه ها مرا پذیرفتند. آموزش در زیرزمین خانه ی ایشان در خیابان اسدی نرسیده به تجریش بود. من زمانی که پیش ایشان رفتم چندی بود که برای خودم ساز می زدم و دستم نیاز به بازپروری داشت. این کار انجام شد و پس از آن پاره های آهنگین را به من آموزش می دادند و از آن میان آهنگهایی که خود ساخته بودند به مانند شورانگیز و یا آن پاره ی هفت تایی در دستگاه چهارگاه که هنوز چاپ و پخش نشده بود. در آموزش شکیبا بودند و بی دودلی من از ایشان بسیار آموختم و به مانند دیگر آموزگارانم که دوست پدرم بودند آموزش برای من رایگان بود. گاه می رفتم برای آموزش و همسرشان می گفتند که حسین برای کار رفته است فلان جا. از این رویدادها چندین بار پیش آمد و نمی دانم چرا ایشان مرا آگاه نمی کردند. پدرم از ایشان درخواست کرد که برای من ساز خوبی پیدا کنند. شاید برای بسیاری این درخواست کمی بیش از اندازه به دید آید ولی ایشان دوست پدرم بودند و اینکه پدر من به مانند همیشه در کمک رسانی به دیگران کوتاهی نمی کرد که هیچ در بسیاری از نمونه ها بیش از اندازه نیز برای دیگران زمان و نیرو می گذاشت. هیچ یادم نمی رود که در یکی از نامه هایشان که هنوز در خانه داریم نوشته اند که فرشته و بچه ها را به تو می سپارم. تاری بسیار خوب از سرکار فرهمند تارساز برجسته به من سپردند تا که تاری خوب برای من پیدا شود. پدرم زمانی که بازنشسته شد. همه ی آن پولی را که بانک ملی پس از بازنشستگی به کارمندانش می دهد را به ایشان دادند که در آسودگی برای من تاری پیدا کنند. نمی دانم چرا نشد و روزی سرکار فیروزی را فرستادند که تار را دوباره به ایشان برگردانیم و نمی دانم چرا خودشان نیامدند. در بخش دیگر شاید بشود کمی روشنگری کنم. بهر روی پس از شاید یک یا دو سال گفتند بروید پیش سرکار فرهمند و اندازه ای از پول که نزدیک به دو برابر پولی بود که پدرم به ایشان سپرده بود به ایشان بدهید و سازی بگیرید. اگر که ما می خواستیم خود ساز را بگزینیم که از ایشان درخواست نمی کردیم. پیش سرکار فرهمند رفتیم و من با آن کم پختگی دریافتم این چند ساز به مانند آن سازی نیست که در خانه به ما سپرده شده بود و با سرخوردگی و تلخ کامی خانه ی ایشان را واگذاشتیم و داستان کمک ایشان به ما در همین جا به پایان رسید. و می شود گفت که بگونه ای ما را از سرشان باز کردند. و از آن پدیده هایی که مرا آزار می دهد این است که چرا پدرم از این نادوستی ها و بی مهری ها نمی آموخت و شاید نیاز به بودن با دیگران او را در دامهای پسین می انداخت.

آموزش من نیز که به یاد ندارم چگونه ولی پس از گذشت زمانی نزد ایشان پایان یافت. زمان آموزش من همراه بود با زمانی که ایشان پرچم نوآوری در موسیقی را در دست گرفته بودند و می پنداشتند که بی اینکه پیوندی استوار با گنجینه ی موسیقی دستگاهی داشته باشند می توانند با نوآوری هایشان موسیقی های زیبایی بیافرینند. هر چند ایشان یکی از توانمندترین آهنگسازان آن زمان بودند ولی موسیقی دستگاهی بستر آفرینش موسیقی ایرانی است مگر آنکه شما بخواهید گونه ای از موسیقی که پیوندی با موسیقی ایرانی ندارد را بیافرینید و روی سازهای ایرانی پیاده کنید. پس ها بود که ایشان گفتند که باید به ریشه ها بازگشت. یک پدیده ی شگفت انگیز نیز در آن زمان آنانی بودند که به گونه ای شاگرد یا دنباله روی ایشان بودند. این مردمان می پنداشتند که اکنون آنکه پرچم نوآوری در دست دارد ایشان هستند و از جایی که ما به این سرچشمه دسترسی داریم و او سرمشق ما در موسیقی است دیگران به بیراهه می روند درجا می زنند و از کاروان آفرینش موسیقی بکر و نو پس افتاده اند. و گونه ای خودبزرگ بینی و خودخواهی شگفت انگیزی در آنها دیده می شد. داستان دست کم گرفتن موسیقی دستگاهی و گنجینه ی موسیقی دستگاهی پیشینه ی درازی دارد. یکی از آنها سرکار هوشنگ کامکار بودند که در جایی گفته بودند که ردیف چند نوار موسیقی است که هم اکنون در جیب من است و از این سخنان ناشایسته.

برمی گردم به دنباله ی داستان دوستی با ایشان و هم سرکار فیروزی. ایشان با اینکه تلاش کردند چندین کار با پدرم آماده کنند ولی نمی دانم چه شد که پس از گرفتن چند نمونه ی آزمایشی نیز کار با پدرم نیمه کاره رها شد تنها در کار نو بانگ کهن بود که پدرم یکی از آواز خوانان آن کار بود و آنجا در روند کار شماری از گوشه های آوازی را که دیگر دوستان نمی دانستند از پدرم یاد می گرفتند. شگفت انگیز اینکه پس از پایان کار و پخش کار هیچ دست مزدی به پدرم پرداخت نشد و به مانند داستان تار ایشان سرکار فیروزی را با ده دانه از نوارهای این کار به خانه ی ما روانه کردند و شاید این یکی از پایانی ترین رفتارهای ناخوشایند ایشان با پدرم بود. از سویی نمی دانم به انگیزش سرکار حسین علیزاده و یا اینکه سرکار فیروزی خود را گم کرده بودند و با خود می اندیشیدند که من علیزاده را دارم ناصح پور را می خواهم چه کنم. روزی با همسرشان به خانه ی ما آمدند و سرشان بی اندازه گرم بود و چنان از خود بی خود شده بودند که می گفتند جایتان خالی دیروز من سه تار می زدم و حسین من را با تنبک همراهی می کرد بنامیدش حسین علیزاده. و دوستی داشتند به نام شهریار ایزدی که پیشه ی مهرازی سرگرم بودند. ایشان ناگهان گفت که شهریار روی قوطی کبریت چنان پاره ی کوبه ای می نوازد که پیمان که هیچ که برادر من باشد آموزگارش ناصر فرهنگ فر هم نمی تواند آنگونه زیبا بنوازد. کوتاه سخن اینکه خود را به گونه ای شگفت انگیز گم کرده بود و این داستان دیگر کوبه ی پایانی به دوستی ما زد. بگذریم که پس ها دریافتم که آن تار یحیی که به نام سرکار حسین علیزاده شناخته می شد باید همان تار یحیی ایشان باشد که به سرکار حسین علیزاده سپرده بود و گویا توانسته بود به سختی از ایشان تارش را پس بگیرد. اینجاست که دوستی راستین را با توانگری و نامداری آلوده کردن سرانجام خوشی ندارد. هر چند من همانگونه که از تلخی ها یادکردم از مهربانی ها هم تلاش کردم یاد کنم و تا زمانی که دوستی راستین بود ما از این دوستی خرسند می شدیم و برخوردار. بخش پایانی این بخش را با این سخن به پایان می رسانم که یکی از زیباترین کارهای پدرم وسر کار حسین علیزاده سرودهای آذربایجانی است که پیش از کوچ چند ساله سرکار حسین علیزاده انجام شده است آن زمانی که دوستی راستین بود و شاید پدرم برای ایشان بهره ای داشت. دستگاه چیره تا توانست مردم را آزار داد و افسوس که ما نیز یا دست کم بسیاری از ما نیز بهم بی مهری روا داشتیم. این است سرنوشت مردمانی که به خود بد کردند و به آنها نیز ستم روا داشته شد.


فرهنگ گوش فرادادن به موسیقی نزد ایرانیان

امروز داشتم بخشی از نوشتار سرگذشت موسیقی ایران از سرکار روح اله خالقی را می خواندم که داستانی برخوردم که برایم بسیار درخور دیده شدن و شنیدن بود. اینکه مردمان یک سرزمین و درباره ی زمینه ی سخن ما سرزمین ایران چگونه به هنر و هنرمند نگاه می کنند و در پی آن با این دو پدیده چگونه رفتار می کنند همیشه اندیشه ی من را به خود سرگرم کرده است. روشن است که اینجا سخن از موسیقی و رامشگر است. اینکه چرا همچنان ما یاد نگرفته ایم که در زمان هنرنمایی یک رامشگر آرام بمانیم تا او بتواند کارش را با آسودگی و با بالاترین اندازه از ریز بینی به پایان برساند، هم اگر ما از گونه ی موسیقی و یا گونه ی هنرنمایی رامشگر آنگونه که باید و شاید خوشمان نمی آید. در نوشتار سرگذشت موسیقی علی نقی خان وزیری را ارباب کیخسرو که از مردمان فرهیخته بود به خانه ی خود برای میهمانی فراخوانده بود. و کوتاه اینکه پس از گذشت زمانی ارباب کیخسرو می فرستد که ساز علی نقی خان را بیاورند و ساز رو پیش روی او می گذارد. با اینکه این دو کس دوستان هم بودند علی نقی خان از نواختن ساز پرهیز می کند و با گونه ای تلخ کامی میهمانی را وامی گذارد. همین داستان انگیزه ای می شود برای بریده شده پیوند دوستی میانشان. از علی نقی خان پرسیده می شود که چرا این یک بار را ننواختند در پاسخ می گویند اگر می نواختند دیگر به این یک بار پایان نمی پذیرفت و بسیاری از دوستان نیز از او چنین درخواستی در آینده خواهند داشت و از سویی او باشگاه موسیقی ای راه انداخته بود که با پرداخت کمی می توانستند بخشی از این باشگاه شوند و از همه ی هنرنمایی های آن باشگاه موسیقی بهره مند شوند. این داستان مرا به یاد دو داستان در پیوند با آن انداخت. یکی اینکه در خانه ی دکتر اصغر الهی که روانشناس و نویسنده بود میهمان بودیم. ایشان یکی از بزرگوارترین مردمانی بود که در زندگی دیده بودم. در آن میهمانی سرکار فرخ مظهری نوازنده ی خوش نواز تار نیز آمده بودند. کوتاه که درخواست هنرنمایی از ایشان و پدرم نیز شد. سرکار مظهری زیر بار نمی رفتند و دوستان پافشاری کردند که پدرم بخوانند. در آن میهمانی تنی چند از پزشکان خوش اندیشه نیز آمده بودند. برادرم پیمان کمی دف نواخت و من دیدم که در هنگام نوازندگی شماری از باشندگان میهمانی در گفتگو و گپ و گفت به سر می برند. همان است که مادرم در برابر پافشاری میهمانان برای اینکه پدرم بخواند از او پشتیبانی کرد و گفت چرا دیواری کوتاهتر از او یافت نمی شود و سرانجام میهمانی به پایان رسید و همان شد که در داستان پیشین سخن از آن رفت. همسر دکتر الهی بسیار دلگیر شد و دوستی ما بسیار از این رخداد آسیب دید. ولی هیچ کدام از این دوستان از خود نپرسیدند که چه شد که این چنین شد. آیا شما زمانی که پیش پزشک می روید یا اینکه کسی با شما گفتگو می کند شما نیز آغاز به گفتگو با کس دیگر می کنید یا که آرام میمانید تا که گوینده سخنش را بگوید؟! نواختن و یا خواندن نیز چنین است گونه ای سخن گفتن که باید آن را ارج نهاد و به آن گوش فرا داد به همین سادگی ولی ما همچنان در فرهنگمان چنین پدیده ای نهادینه نشده است. داستان دیگر که شاید برای بسیاری دلکش باشد این است که ما سه برادر با بخش فرهنگی نمایندگی کشور ژاپن برای نواختن موسیقی گفتگو کرده بودیم. اینگونه بود که بخشی از هنرنمایی ویژه بود به نواختن آهنگهای ژاپنی با سازهای ایرانی. همان بود که سرپرست بخش فرهنگی پیش از هنرنمایی در آیینی که در پیوند با زبان ژاپنی بود از ما خواستند در یک میهمانی در خانه ی ایشان آهنگهارا بنوازیم تا که بشنوند که چه از آب در خواهد آمد. آن شب از کودکان پنج شش ساله بودند تا مردمان بزرگ سال. شاید باور نکنید که در هنگام نواختن ما چنان آرامشی دیده می شد که ما را شگفت زده کرد بویژه دختری پنج شش ساله که کمی سرما خورده بود برای اینکه آرامش بهم نخورد در گذر نواختن ما بینی خود را پاک نکرد. دیگر خود داوری کنید که آیا زمان آن نرسیده است که ما نیز دیدگاه خود را دگرگون کنیم؟!


دنباله ی آموزش تار نزد سرکار محمد رضا لطفی

پس از رویدادهای ناخوشایندی که پس از دگرگونی بزرگ در سپهر کشورداری ایران پیش آمد، کسانی که دستگاه چیره بر کشور را بدست گرفتند به سختی با هنر و آزادی هنر سر ستیز داشتند و از لایه های پس افتاده و تندروی مردمان سرزمین ما بودند، همین بود که جز چند ماه نخستین پس از این دگرگونی روز به روز سپهر پویایی های فرهنگی تنگ تر و تنگ تر می شد. و از سویی ایشان در زندگی زناشویی نیز دچار تنگنا شده بودند تنها کوتاه می گویم که همسر دوم ایشان بهیچ روی همسر زندگی نبودند و شاید تنها برای نام محمد رضا لطفی به او نزدیک شده بودند جدای ازینکه محمد رضا لطفی از خانواده ای دارا نیز بر می خواست. کوتاه سخن اینکه دیگر شکیبایی ایشان برای ماندن در چنین سپهری به پایان رسید. روزی عمو محمد رضا و یا عمو لطفی به خانه ی ما آمدند و تا چهار نیمه شب با پدر و مادرم درد دل کردم و هیچ گاه یادم نمی رود که با دایره و یا قاوالی که در خانه داشتیم کمی پاره های آهنگین شادی برای ما نواختند. و این دیدار اگر نادرست نگویم به گونه ای دیدار بدرود گویی بود. ایشان در آغاز به کشور ایتالیا کوچ کردند و پس از آن به آمریکا و پس از آن کوتاه زمانی که به کشور سوییس آمدند که آنجا با همسر پایانی شان آشنا شدند و در سال دو هزار و پانسد و پنجاه و دو ایرانی پس از نزدیک به نه سال به ایران بازگشتند. روزی از دبیرستان به خانه بازگشتم و گوشی خانه ی ما به بانگ درآمد. آنزمان گوشی دستی در ایران نبود و اگر بود در دست اندک کسان. کوتاه سخن اینکه من گوشی را برداشتم و اگر نادرست نگویم مادرم از آن سوی گفت که پرهام بیا به خانه ی ایران خانم که خواهر سرکار محمد رضا لطفی باشد، گفتم چه شده و مادرم گفت که عمو محمد رضا برگشته ایران. من سر از پا نمی شناختم و خودرویی درخواست کردم و به آنجا رفتم و عمو لطفی را پس از سالها در آغوش گرفتم و بوسیدمش.

درباره ی زندگی دیگران داوری کردن بی اینکه داده های بسنده داشته باشیم کاری بیهوده است همان است که من بهیچ روی دوست ندارم تا جایی که می شود به چنین کار نادرستی دست بزنم. ولی جدای از دوری از ایران و سپهر ناهموار دور از سرزمین بویژه برای کسی که در هنر و زندگیش جایگاهی خوب و درخور به دست آورده بود، شاید یکی از پدیده های کارساز در دور کردن سرکار محمد رضا لطفی از آن جایگاه هنری که داشت آلوده شدن او به دسته ای از مردمان که جز نمایش آسمانی بودن چیزی در چنته ندارند و نمی دانم چه رازی در این آلودگی نهفته است که از روزی که شما هنرتان را آلوده ی آیین های زمینی و آسمانی که با هرگونه آزاد اندیشی و پویایی و خرد و دیگر سر سازگاری ندارند می کنید، هنر شما روز به روز درخشندگی و برجستگیش را از دست می دهد. و در نگاه من این کژراهه ای بود در زندگی هنری ایشان که او را تا پایان زندگی رها نکرد.

ایشان پس از بازگشت در ساختمان بالای کانون فرهنگی هنری چاووش آموزشگاه موسیقی مکتب خانه ی میرزا عبداله را راه اندازی کردند. بگذریم که این نامگذاری نادرست است و مکتب به تنهایی گویای جای نوشتن است و دیگر نیازی به واژه ی خانه نیست. از نخستین کارهای ایشان راه اندازی آموزش تار و سه تار بود که در آغاز گروهی برگزار می شد و سپس آموزش تار و سه تار به گونه ی تک به تک دنبال شد. یک یادداشت از آن روزگار دارم که شاید یادآوریش بد نباشد. در آغاز بیشتر کسانی که شیفته ی یادگیری از سرکار محمد رضا لطفی بودند در نشست های آموزشی می آمدند و نکته ی مهین برای من این بود که سرکار مهران لطفی که برادر ایشان بود هم در نشست های آموزشی گروهی دیده می شد و اگر دیدگاه من را بپرسید آن زمان ایشان نوازنده ی خوبی بود و دریافت من این است که سرکار محمد رضا لطفی به برادرشان کم مهری روا داشتند مگر آنکه داستانهایی میانشان بود که من از آنها آگاهی ندارم. ولی بی دودلی زمانی که ایشان گروه همنوازان شیدا را پایه گذاری کردند سرکار مهران لطفی می توانست یکی از گزینه های خوب باشد. ولی در برابر بودند کسانی که یا می پنداشتند نیاز به آموزشهای ویژه ای دارند یا که نامی دارند و شایسته است که برای آنها جداگانه نشست های آموزشی برگزار شود. دو تن از این کسان را به یادم هست یکی سرکار فریبرز عزیزی بود و دیگری بهروز همتی، که سرکار محمد رضا لطفی پیشنهاد آنان را نپذیرفت. بویژه که چنین کسانی می پنداشتند که نوازنده ی برجسته ای به مانند سرکار محمد رضا لطفی با آموزش ویژه می تواند از آنان نیز نوازندگانی برجسته درآورد روشن است که بودن در نشست های آموزشی ایشان بسیار آموزنده می توانست باشد ولی اینگونه نیست که این آموزش به تنهایی شگفتی آفرین باشد. دوست دارم یادآوری کنم که روزگاری بود که شاگردان سرکار حسین علیزاده از آنجایی که در پیوند با ایشان بودند و خود را دنباله روی ایشان می دانستند گونه ای خودبزرگ بینی شگفت انگیزی از خود بروز می دانند. و رویهمرفته در آن زمان و سالهای پیش از آن گونه ای دسته بازی در سپهر موسیقی ایران روان و همه گیر بود. یادم می آید که در زمان باز بودن چاووش مادرم می گفت که سرکار محمد رضا لطفی به چند نفر پیشنهاد کرده بودند که برای آموزش ردیف آوازی موسیقی دستگاهی نزد پدرم بیایند. اگر نادرست نگویم یکی سرکار هنگامه ی اخوان بود و دیگری سرکار سیما بینا که تا جایی که یادم می آید یا آغاز نکرده بودند یا زود رها کرده بودند. یکی دیگر از این کسان سرکار شهرام ناظری بود که باز از آندسته از کسانی بود که تنها برای اینکه نام کوچکی پیدا کرده بود در جایگاه خود نمی دید که در کانون چاووش آموزش ببیند همان بود که روزی به خانه ی ما آمد و درخواست آموزش در خانه را کرد که در پاسخ پدرم گفته بود که شهرام جان من تنها پایان هفته را آزاد هستم که با خانواده زمان بگذرانم و برایم شدنی نیست همان بود که آموزشی انجام نگرفت.

اکنون می پردازم به روش آموزشی سرکار محمد رضا لطفی بویژه از زمانی که آموزش گروهی به آموزش تک به تک دگرگون شد. من از هر آموزگاری خوشه ای چیدم ولی روزگار آموزش سرکار محمد رضا لطفی را آموزش پیشرفته می نامم. زیرا که او تنها آموزگار من بود که به هنر گفتار موسیقایی و ریزه کاری های زیبا و گیرا نوازی نیم نگاهی داشت. بگذریم که در سپهر موسیقایی خانواده ناخودآگاه بخش بزرگی از چشایی موسیقایی من ریخت می گرفت که شاید در جای خود به آن بپردازم. ولی نکته ی مهین همین گاه به گاه نشان دادن ریزه کاری های هنر گفتار موسیقایی با ساز است که شما خود آگاهانه این نکته را دریافت می کنید که گیرا و شیرین نواختن نیز اگر آموزگار کارش را یاد گرفته باشد آموزش دادنی و نشان دادنی است. زیرا این پندار نادرست که یا شما می توانید گیرا بنوازید یا که نمی توانید، بسیار در جهان موسیقی ایران روان است و اینگونه نیست که کسی بتواند این هنر را به شما بیاموزاند. ولی آموزگاری که خود می داند چگونه بنوازد که درون شما را تکان دهد و می داند که چگونه این کار را می کند راه واگذاشتن و نشان دادن چنین توانایی را نیز پیدا خواهد کرد. این شاید برجسته ترین بخش آموزش تار برای من نزد ایشان بود. و از آنجایی که ایشان سرگرم گروه از نو پایه گذاری شده ی همنوازان شیدا بودند، پس از برنامه ریزی برای هنرنمایی چند روزه در اروپا و پس از ورزش گروهی با رامشگران این گروه تا آماده شدن کار، به اروپا رفتند و پس از چند سال کاری گروهی را برای هنرنمایی به نمایش گذاشتند. ایشان همچنان میان ایران و کشور سوییس در رفت و آمد بودند تا اینکه برای همیشه به ایران بازگشتند و دیگر به کشوری دیگر کوچ نکردند.

از آنجایی که سرکار محمد رضا لطفی کهن ترین دوست هنری پدرم بود و از سویی میانجی پیوند زناشویی پدر و مادرم و پدرشان نیز دوست نزدیک پدر مادرم بود داستان ایشان و پدر و مادرم روشن است که شاید به درازا بکشد. و اکنون برمیگردم به سالهای نخستین دوستی و دنباله ی آن و هر آن بخشی که به گونه ای در پیوند ما سرکار محمد رضا لطفی است تا پایان یافتن این دوستی چند دهه ای.


آموزش ردیف علی اکبر خان شهنازی

پس از بازگشت سرکار داریوش طلایی به ایران و آغاز آموزش تار و سه تار در مکتب خانه ی میرزا عبداله پدرم من را برای آموزش تار نزد ایشان بردند. آنزمان ایشان برای آموزش تار از ردیف علی اکبر خان بهره می بردند و از آنجایی که این ردیف سالها بود که دیگر چاپ نشده بود یافتنش شاید ناشدنی می نمود ولی مادرم شماره ی بانو صالحی را که همسر سرکار حبیب اله صالحی بودند را داشتند و از ایشان پیگیر نوانگاری ردیف علی اکبر خان شدند. ایشان گفتند که رونوشت های مانده از چاپ نخست را به سرکاری به نام عابد که روبروی ساختمان پلاسکو فروشگاه دوزندگی دارند سپرده اند که هر کس که نیاز داشت به آنجا رفته و رونوشتی از این نوانگاری را بخرد. با مادرم به آنجا رفتیم و سخن از گذشته شد و ایشان به گونه ای پدر را به یاد آورد. زیرا که در روزهای کهن گاه به گاه شاگردان نزدیک به علی اکبر خان نشستهایی برگزار می کردند برای دیدارهای دوستانه و پدرم هم چندی در این نشستها بوده است. دو رونوشت از نوانگاری را خریدیم و پسها نیز گه گاه با ایشان دیدار می کردیم. روزی ایشان سخن از سرکاری به نام لطفی کردند که گنجینه ی جناب میرزا را نوانگاری کرده است و در شمیران زندگی می کند و سالهای پس از آن سخن،پدرم ناخواسته با ایشان آشنا شد و او کسی نبود جز سرکار لطفی لاریجانی که در جای خود نیز به آن خواهم پرداخت. یکی از دوستان ایشان که از شیفتگان و شاگردان علی اکبر خان بودند سرکار عناصری نام داشتند که پس از نواختن ساز برای ایشان به من دلگرمی و انگیزه ی بسیار برای دنبال کردن سبک نوازندگیم دادند. آن زمان بسیار تلاش می کردم که نواختنم به مانند علی اکبر خان باشد. پدرم همیشه از مهربانی و هم زبردستی علی اکبر خان در نوازندگی برایم سخن می گفت.

کوتاه سخن اینکه پس از گذراندن یک آزمون کوچک، آموزش ساز نزد سرکار داریوش طلایی را آغاز کردم. روشن است که کار کردن ردیف علی اکبر خان نزد ایشان بخشی از پیشرفت من در نوازندگی تار شمرده می شود و من برای چنین دستاوردی سپاسگزار ایشان هستم. ایشان آموزگاری کم گوی و هم تا اندازه ای سرد خوی بودند و اینکه به یاد ندارم که ایشان در آموزش سخنی دلگرم کننده و مهرآمیز به کار برده باشند. در هنگام آموزش سخنی از ریزه کاری های هنر گفتار موسیقایی به میان نمی آمد. برای دریافت بهتر سخنم شاید بد نباشد که روشن کنم در اینجا هنر گفتار موسیقایی چیست. هنر گفتار موسیقایی هر آن توانایی در نواختن را می گوییم که به گفتار زیبا می انجامد و ساز نوازنده را گیرا می کند. روشن است کسی که خود آنگونه که باید و شاید دارای گفتار موسیقایی گیرا و برجسته ای نیست، در پی آن نیز نمی تواند چنین هنری را به هنرجویش بیاموزد. باز نیاز به یادآوری دارد که ما گیرایی یک ساز را در سنجش با برجسته ترین نمونه ها اندازه میگیریم و خواست ما نادیده گرفتن توانایی های یک نوازنده نیست . همان است که همیشه به هنرجویان خواستار رسیدن به نوازندگی برجسته و دلربا، پیشنهاد می شود که در بایگانی موسیقی دستگاهی در جستجوی نمونه های برجسته ی رامشگران کهن باشند. چه در زمان بر پا بودن کانون چاووش و چه در زمانی که نامش به مکتب خانه میرزا عبداله دگرگون شده بود شیوه ی کار چنین بود که فرزندان آموزگاران ماهیانه پرداخت نمی کردند تا اینکه روزی ایشان دریافتند که برای من هم ماهیانه ای پرداخت نمی شود و این شد که به درخواست ایشان پدرم برای من نیز از آن پس ماهیانه ی آموزش پرداختند و این رفتار برای پدرم بسیار شگفت انگیز بود. بویژه که پدرم برای پایداری کانون هنری و فرهنگی چاووش تلاشهای بسیاری را به جان خریده بود.

اکنون که سخن از علی اکبر خان شهنازی به میان آمد باید کمی درباره ی شاگردان ایشان که با آنان برخورد داشتم نیز سخن به میان آورم. روشن است که درون مایه ی سخن من را می توان به رامشگران دیگر و مردمان دیگر نیز گسترش داد. نمی دانم این چه پدیده ی ناخوشایندی است که شماری از رامشگران به جای آنکه روی کار موسیقی کانون تلاش خود را جای دهند، تلاش می کنند که نشان دهند که به یک رامشگر برجسته نزدیک هستند یا که او را بهتر از دیگران دریافته اند و یا بهتر است به گونه ای فراگیر بگویم که تلاش می کنند از دیگری برای خود ارزش و مایه دست و پا کنند. برای نمونه من آرزو می کردم که سرکار رضا وهدانی و داریوش پیرنیاکان به جای تلاش برای پیشی گرفتن از هم و نادیده گرفتن یکدیگر با هم همکاری می کردند و آن نیز بدین گونه که سرکار پیرنیاکان نوانگاری زیبای سرکار رضا وهدانی را به کار می بردند و بیشتر می شناساندند و سرکار وهدانی نیز به شاگردانشان پیشنهاد می کردند که پس از ایشان یا در نبود ایشان گنجینه ی جناب میرزا پیش ایشان دنبال کنند یا که نمایشی آماده می کردند برای شناساندن گنجینه ی جناب میرزا و نواختن آن برای دوستداران موسیقی دستگاهی ایران. من یک بار به خانه ی سرکار رضا وهدانی در کرج رفتم و از مهربانی ایشان و همسرشان بهره مند شدم با اینکه ایشان از بیماری بدی رنج می بردند. ولی ایشان نیز به گونه ای در میان سخنانشان نزدیکی ویژه ی خود را به علی اکبر خان گوشزد می کردند. از آنجایی که من آنزمان شیفته ی علی اکبر خان بودم تا جایی که می توانستم دوست داشتم با شاگردان ایشان نشست و برخاست داشته باشم و کارهای بیشتری از ایشان را به دست آورم، هر چند با کمرویی و خودباوری کمی که داشتم بسیاری از آشنایی ها روی نداد ولی تا جایی توانستم با شاگردان ایشان آشنا شوم. گاهی شاگردان ایشان نادانسته و پژوهش نکرده سبک ایشان را دست کم می گرفتند به مانند سرکار زیداله طلوعی و یا سرکار محمد رضا لطفی هم به گونه ای دیگر با اینکه ایشان را در جایگاه بالایی می دیدند ولی باز در سنجش با کسی چون سرکار نور علی خان برومند ایشان را در جایگاه پایین تری می دیدند. هر چند اکنون که این نوشتار را می نویسم کار های علی اکبر خان را نیز به مانند هر رامشگر برجسته ی دیگری بی سویه نگری ارزیابی می کنم و پاک از کاستی نمی بینم ولی نه اینکه پژوهش نکرده سخنی از خود بگویم که شاید نادرست باشد. و نیز بودند شاگردانی که از ایشان بدگویی هم می کردند به مانند سرکار شریعت که ایشان را مردمی خودخواه یافتم. برای داوری درباره ی کار یک هنرمند همه ی کارهای او را باید بررسی کرد و در پایان از کارهای درخشان و برجسته ی او بهره برد. شاید یک نمونه در اینجا بسیار روشنگر باشد. نوازنده ی برجسته ای چون ابوالحسن خان صبا نواخته هایی با ساز ویولن دارد که در آنها نواهای نادرستی نیز شنیده می شد که شاید برای این باشد که ایشان در نیمه ی راه نواختن در پایین دسته بوده اند همان است که نواهایی نادرست نواخته شده ولی چنین پدیده ای به هیچ روی توانایی و برجستگی چنین رامشگری را خدشه دار نمی کند و جایگاه او همیشه با نام هنرمندی بی همتا در سرگذشت موسیقی ما خواهند ماند.


آشنایی با سرکار رضا لطفی لاریجانی

اکنون می پردازم به آشنایی با سرکار لطفی لاریجانی، همانگونه که پیش از این آورده ام یکی از نزدیکان علی اکبر خان شهنازی به من گفته بود که کسی هست به نام لطفی که گنجینه ی جناب میرزا را نوانگاری کرده و شاگرد او بوده است. بانویی که شاگرد پدرم بودند روزی سر سخن را باز کردند که من کارگزاری دارم که موسیقی دان نیز هستند و اینکه در خیابان اسدی زندگی می کنند. از روی نام و نشانی گمانه زنی کردیم که باید همان کسی باشد که درباره اش شنیدیم. بسیار شگفت انگیز بود که اینگونه با ایشان می توانیم آشنا شویم. یادم نیست ولی پنداری برای نخستین بار با پدر نزد ایشان رفتیم و از ایشان سخن گرفتیم که من نزد ایشان گنجینه ی جناب میرزا را بیاموزم. من دوست داشتم که ایشان نوانگاری را نیز به من بیاموزند که نمی دانم چرا هیچ گاه چنین نکردند. روشن است که من می توانستم در جای دیگری نیز چنین کاری را بیاموزم ولی همان گونه که گفتم سخت گیری در انجام کار و پس انداختن کارها بسیاری که کارهای آغاز شده ی مرا بی پایان گذاشت و سوی انجام دادن بسیاری از کارها نیز نرفتم، برای نمونه نزد سرکار سعید لطفی برادر سرکار شریف لطفی اگر که نامشان را درست در یاد داشته باشم برای آموزش نواخانی رفتم ولی باز همان الگوی رفتاری سختگیرانه در من انجام ورزیدن آنچیزی را که آموزش می دیدم پس می انداخت و من از آنجا که کارهایم را آماده نکرده بودم آموزش را نیمه رها میکردم. ایشان ساز نواختنشان آنگونه که باید و شاید روشن نبود و روش آموزش ایشان نیز آنگونه نبود که گونه ای دیگر روشن نمایند که چه می نوازند. از سویی گویا ایشان آگاه نبودند که علی اکبر خان گنجینه ی پدرشان را نواخته اند و اینکه نوانگاری ای از این گنجینه به دست سرکار رضا وهدانی به چاپ رسیده است. از آنجایی که ایشان همچنان آرزومند چاپ نوانگاری خودشان از این گنجینه بودند من دلم نمی آمد که نوانگاری سرکار رضا وهدانی را به ایشان نشان دهم و از سویی با خود می اندیشیدم که شاید پندار نبود نوانگاری گنجینه ی جناب میرزا در دست دیگران انگیزه ای شود که روزی سرانجام نوا نگاری ایشان نیز چاپ شود. تا آنجا که به یاد دارم در پایان نوا نوشتار ایشان دست نویسی از علی اکبر خان دیدم که پیرامون فرایند نوانگاری گنجینه ی پدرشان سخنانی آورده اند. از آنجایی که آنگونه که باید و شاید بر کارکردن با نوانگاری چیره نبودم آموزش نزد ایشان آنگونه که دوست داشتم پیش نمی رفت و براستی تلاش های سالهای پسین من بود که به بسیاری از ریزه کاری های این گنجینه پی بردم. بویژه که پس ها نوانگاری شگفت انگیز نوازنده ی برجسته ی تار فرهاد ارژنگی نیز چاپ و پخش شد.

بدینگونه بود که من هر هفته برای آموزش به خانه ی ایشان در خیابان اسدی، بن بست لطفی، شماره ی شانزده می رفتم. خانه ای کهن با میان سرا که با گذراندن راهرویی به میان سرا در می آمدم. خانه کمی از کف میان سرا بالاتر بود و در زیر خانه به مانند خانه های کهن زیرزمین خانه دیده می شد. سراچه یا اتاق نخستین اتاق نشیمن بود و از میان راهرو ها به اتاقهای دیگر راه بود. دو بر خانه دیوار بود و دو بر و راسته ی دیگر اتاق های بهم پیوسته با طاق ها و یا بام های بلند. من همیشه هفت پیش از شب سر زمان و بگاه در خانه را می زدم زیرا همیشه کمی زودتر در آنجا بودم شکیبایی می کردم هفت که می شد زنگ می زدم. ایشان از مردمان مهربان و گاهی شوخ بودند ولی یادم نمی آید که سخنی دلگرم کننده درباره ی سازم از ایشان شنیده باشم. پیش از آنکه از رفتار شگفت انگیز ایشان سخن به میان بیاورم دوست دارم داستانی را با خواننده ی گرامی در میان بگذارم و آن اینکه نمی دانم چرا بسیاری می پندارند که آن کسی که در پیش آنها نشسته و شاید گونه ای رفتار همراه با ارزمندی دارد شاید و چه بسا بی گمان چیزی سرش نمی شود و از مردمان نا آگاه است. این رفتار را چندین و چند بار دیده و چشیده ام و بسیار آزاردهنده است. ایشان نیز چنین رفتاری داشتند و با خود شاید می اندیشیدند که در نزد من جوانی آمده که شاید هیچ و یا بسیار کم می داند و هر چه من بگویم او باور می کند. شاید هم چنین کسانی نیاز به دیده شدن دارند و با داستانهای نادرست و گزافه خود را خوشنود می کنند. اکنون خواهم گفت که چرا این زمینه را اینجا آوردم. همان رفتارهایی که از شماری از شاگردان علی اکبر خان دیده بودم اینجا نیز دیدم و شنیدم. با آنکه ایشان چند سالی از علی اکبر خان کوچکتر بودند و شاگردی درویش خان را کرده بودند، ولی به سختی می توان نوازنده ای در جایگاه علی اکبر خان پیدا کرد. از سویی ایشان گنجینه ی جناب میرزا را از ایشان یاد گرفته و سپس نوانگاری کرده اند پس دست کم شاگرد ایشان هستند و خوب نبود که ایشان گونه ای سخن می گفتند که گویا ایشان نوازنده ای زبردست تر از علی اکبر خان بودند. سرشتی در من دیده می شود که اگر با سخنی هم داستان نباشم و نتوانم دیدگاهم را بروز دهم به سخنگو نگاه می کنم بی اینکه خرده ای از هم داستان در چهره ام دیده شود و با این کار دست کم تلاش می کنم که به گونه ای نشان دهم که سخنی که می شنوم گزافه است. یا ایشان ساز میرزا حسین قلی را آنچنان شنیدنی نمی پنداشتند. داستانهایی که از علی اکبر خان شنیده بودند را به نام خود بازگویی می کردند و گاهی گونه ای دگرگون می کردند که خودنمایی کنند. اینکه در نشستی از خاور شناسان اینگونه بوده که ایشان می بایست ساز می زدند ولی به علی اکبر خان پیشنهاد نوازندگی می دهند و از پیشامد روزگار علی اکبر خان پاره ای کوبه ای از ایشان را می نوازند و در پایان پایین آمده و می پرسند سرکار لطفی درست زدم و ایشان در پاسخ می گویند که آری خوب بود هرچند چند جا را لا سیبیلی در کردید!!! و از اینگونه داستانهای پندارگونه و شگفتی آور. با همه ی اینها آرزو می کنم که خانواده ی ایشان روزی نوانگاری ایشان از گنجینه ی جناب میرزا را به چاپ برسانند چون می دانم که برای انجام آن کار چه اندازه سختی و دشواری را علی اکبر خان و هم سرکار رضا لطفی لاریجانی تاب آورده اند.

کوتاه سخن اینکه من برای سالها هفته ای یک روز پیش ایشان میرفتم و پس از خودمانی تر شدن پیوند من با ایشان از آنجایی که من نه گفتن برایم بسیار سخت بود و ایشان تنها بودند برای پر کردن تنهایی ایشان و به درخواست ایشان نشستهای ما به درازا می کشید که گاه نیمه شب مادرم زنگ میزدند که نمی خواهی بیایی خانه که برای من کمکی می شد که بتوانم به خانه برگردم، و این نیز یکی دیگر از آن الگوهای رفتاری من بود که بودش برای من در زندگی آسیبهای ناخوشایندی پدید آورد. باید بیفزایم که خواهر و یکی از پسرهای ایشان در همسایگی ایشان زندگی می کردند و در رفت و آمد بودند. نوانگاری را از موسی خان معروفی یاد گرفته بودند و خود روی موسیقی کهن کار کرده بودند. از دیدگاه ایشان گنجینه ی جناب میرزا همان بازمانده ی موسیقی روزگار ساسانی است که خب می توان گفت بیشتر به یک افسانه می ماند ولی بهر روی موسیقی ایرانیِ پس از روزگار ساسانیان ریشه در همان روزگار ساسانیان دارد، ولی اینکه در گذر سده ها چه بر موسیقی ایران بزرگ رفته است شاید هیچگاه روشن نشود. ایشان چند رویه ی گرد نوانگار از کارهای علی نقی خان وزیری داشتند که علی نقی خان به یادگار به ایشان با دست نوشته ی خودشان پیش کش کرده بودند. همان گونه که گفتم گاه مردمانی یافت می شوند که نیاز به دیده شدن بسیار دارند تا جایی که می شود آنها را با چرب زبانی و چاپلوسی و یا روش های دیگر خام کرد. ایشان خود برای من گفتند که کسی آمد پیش من از نوازندگان و نوارهایی از کارهایش را نیز به من پیش کش کرد. تا نوارها را دیدم نامش برایم روشن شد. ایشان کسی نبودند جز سرکار کیوان ساکت. نمی دانم چگونه ایشان را خام کرده بود و رویه های گرد آوانگار علی نقی خان را به بهانه ی اینکه من اینها را روی نوار پیاده میکنم و رویه های گرد آوانگار را دوباره به شما برمی گردانم با خود برده بود که پس بیاورد. ولی می دانم که دیگر هیچ گاه سپرده ها به دست سرکار کیوان ساکت به دارنده ی آنها برگردانده نشد. بگونه ای باید گفت که آنها به دست او ربوده شد. ایشان گذشته ی انجام کارهای چنین زشت و ناپسند را دارند. یادم هست در سالهای دور با اینکه سپهر شهر مشهد برای پویایی های موسیقایی بسیار بسته و ترسناک بود پدرم با هواپیما به مشهد پرواز می کردند و در آنجا در خانه ی دوستان آموزش آواز می دادند. و شگفت انگیز که سرکار کیوان ساکت اینجا و آنجا می نشستند و می گفتند که ایشان درآمد آموزش آواز در اینجا را برای کشیدن و دود کردن اپیون هزینه می کنند. دیگر نمی دانم برای چنین کار پست و پلیدی چه نامی باید گذاشت. شگفت انگیز اینکه پدرم توتون هم نمی کشید چه برسد به اپیون و تا آنجا که می دانم جز بانو سعیده سعیدی که توتون می کشیدند و پدرم ایشان را برای آموزش پذیرفته بودند از پذیرش شاگردان توتون کش پرهیز می کردند.

گاه مردمان برای آن های خوش یادهای بسیار ناخوشایندی را برای خود می آفرینند. و من یکی از همین مردمان بودم. چرا که بود دم هایی که به خوشی می گذشت و اینگونه پیداست که ایشان دلبستگی به خانواده ی ما داشت روشن هم بود که باید چنین باشد زیرا که آنگونه که ما یاد گرفته بودیم و پرورش یافته بودیم که هنرمندان کهن را ارج نهیم در آن زمانه کم دیده می شد و می توانم بگویم که امروزه نیز بسیار کم دیده می شود. ولی نباید هیچ گاه به جایی برسد که یک کس ارزمندی خود را فراموش کند و این پدیده ی نادرستی بود که در خوی ما سرشته شده بود. ایشان در نگاره ای که به من پیش کش کردند مرا فرزند هنرمندم نامیدند ولی پس ها چنان رفتار ناخوشایندی از خود نشان دادند که من با همه ی دشواری در بروز خواسته ام پیوند با ایشان را برای همیشه به کناری نهادم. روزی مادرم میانجی شدند که اگر می شود ایشان برای من گواهی نامه ی موسیقایی بدهند و ایشان نیز پذیرفتند. پس از آماده شدن گواهی نامه ایشان گفتند که بگذار من برای یادگار نشان علی اکبر خان که در نزد من است را برایت روی گواهی نامه به کمک گوهر گین مُهر کنم. این نشان فلزی رویش واژه های علی اکبر شهنازی و سال هزار و سی سد و شش کنده کاری شده بود. برای اینکار ایشان به من گفتند که برو به آن اتاق دیگر در اشکاف چنته ی ساز را بیاور نشان در آنجاست. من زمانی که در اشکاف را باز کردم و خواستم چنته را بلند کنم آن را بسیار سبک یافتم. پیش ایشان آوردم و زمانی که ایشان چنته را تهی از ساز یافتند بسیار آشفته شدند و من از همه چیز نا آگاه. نشان را روی گواهی نامه زدند ولی برای من روشن شد که تار جعفر علی اکبر خان که نزد ایشان بود از درون چنته ربوده شده. ایشان به شهربانی زنگ زدند و پسرشان نیز از داستان آگاه کردند. همه در شگفتی فرو رفته بودیم. فرستاده ی شهربانی چند پرسشی کردند و کار خود را برای گزارش چنین ربایشی انجام دادند و رفتند. من چندی پیش ایشان نشستم و سرانجام به خانه رفتم. در هفته های پسین پسرشان به من گفتند که من باید برای پرسش و پاسخ به سازمان آگاهی شمیران بروم و گفتند نگران نباش چیز ویژه ای نیست چند پرسش از تو دارند ولی نمی دانستم که چه آشی دارند برای من می پزند. رفتم به سازمان آگاهی سرگردی با رختی ساده به مانند دیگران و نه با رخت شهربانی من را به اتاقی برد. چند پرسشی کرد ولی پرسش پایانی بسیار آزار دهنده بود و اینکه نکند خودت ساز را دزدیده ای و من بسیار آزرده شدم. با همه ی اینها هفته ی پس از آن به خانه ی ایشان رفتم. دیگر سپهر چیره بر خانه ی ایشان دگرگون شده بود و کس دیگری بود که پس از من برای یاد گرفتن پیش ایشان می آمد و تنها می دانم که نام خانوادگیش نوروزی بود. سرکار لطفی لاریجانی به من گفته بودند که چند هفته ی پیش ایشان با دختر خانمی که دوستش بوده پایان هفته را پیش ایشان آمده اند و کباب آماده کرده و در خانه ی ایشان بوده اند. من نمی دانم در آن روز چه گذشته ولی سرکار لطفی لاریجانی تلاش کردند از سوی من به ایشان برسانند که اگر ساز را برده ای بیاور و با تو کاری ندارم. من هر چه به ایشان گفتم که من را با او هیچگاه کاری نبوده است ولی ایشان رها نمی کردند و بارهای دیگر نمی دانم درست یا نادرست دریافت من این بود که ایشان به بهانه ی سرکار نوروزی و ناراسته به من نیز پیام می دهند و روی من فشار و تنش روانی می نهند. مگر من پاسخگوی رفتار دیگران هستم. خود می توانستند با کمک پسرشان پی سرکار نوروزی را بگیرند. و همه ی اینها انگیزه ای شد در من که نکند ایشان دارد به من پیامی می رساند بویژه که روزی گفتند برو به نوروزی بگو تو را می برند در شهربانی و ابزار آمیزشیت چنین و چنان می کنند که دیگر من تاب چنین سخن نا بجایی را نیاوردم. پسرشان را دیدم گفتم من دیگر از آمدن به اینجا پوزش می خواهم و باید به گرگان بروم برای کاری و دیگر به خانه ی ایشان نرفتم تا اینکه پسرشان زمانی زنگ زدند که ایشان درگذشته اند. من یک بار به نشست سوگواری همگانی رفتم و یک بار نیز با مادر و پدر به دیدار فرزند و خواهر ایشان. و این بود پایان ناگوار راستی و پاکدامنی من و ناشی گری سرکار گرامی لطفی لاریجانی در خودنمایی که آی مردم ببینید ساز علی اکبر خان شهنازی پیش من است. و نکته ی پایانی اینکه ایشان گفتند من رفتن پیش همسر علی اکبر خان در آبسرد دماوند و به ایشان گفتم که خود علی اکبر خان گفته اند که پس از مرگ من سازم را به لطفی لاریجانی بدهید که این داستان نیز کمی برای من جای پرسش دارد. بهر روی ساده دلی ایشان ساز را از چنگشان درآورد و من در سالهای پسین ساز را پیش یکی از شاگردان سرکار رضا وهدانی که سالها تارنمای ایشان را می گرداند و خرید و فروش ساز نیز می کرد دیدم. اینکه چگونه و از راه چه کسی ساز بدستش رسیده بود نمی دانم. سرکار لطفی لاریجانی ساز شاهرخی داشتند که ساز دستشان بود و سازی که من با آن در هنگام آموزش می نواختم را نمی شناختم. سازی کهن نیز داشتند با کاسه ی کمی کوچکتر از سازهای امروزی و می گفتند که این ساز الگوی یحیی تار ساز بوده که باز برای من جای پرسش دارد. و نکته ی پایانی اینکه زخمه ی جناب میرزا را نیز اینگونه که می گفتند به یادگار از علی اکبر خان دریافت کرده بودند. آرزو که خانواده ی ایشان در نگهداری مانده های ارزشمند ایشان کوشا باشند. هر آنچه هست باید بگویم که ایشان آموزش گنجینه ی جناب میرزا را کاری میهنی بایسته می دانستند همان است که در پاسخ به درخواست پدرم برای پرداخت ماهانه گفتند که هیچ پرداختی نباید انجام گیرد.


سرزمین ایران

تماشا کنید!
پویا نگاره های کوتاهی از دیدنی های ایران همراه با نوای تار
نوازندگی تار از پرهام ناصح پور در آواز ابوعطا